دست خدا


نا نوشته

گاهی تنهایی آنقدر ارزش دارد که درب را باز نمیکنم حتی برای تو که سال ها منتظر در زدنت بودم

 

مرد جوان مسیحی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت.
او چیزهایی که درباره ی خدا و مذهب میشنید مسخره میکرد.
شبی مرد جوان به استخر آموزشگاهش رفت چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود...
مرد جوان به بالاترین نقطه ی تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.
ناگهان سایه ی بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد.
ترس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ را روشن کرد.

آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!!



نظرات شما عزیزان:

علیرضا
ساعت18:21---4 خرداد 1391
سلام

واقعا داستان زیبایی بود

یعنی در کل خیلی وبلاگ زیبایی داری

ولی یه تغییر نظر روی قالب بدی بد نیست

یکم نا هماهنگه



تونستی یه سر به وب من بزن

خواستی تبادل لینک کنیم
پاسخ: دنبال قالب خوب هستم تو قالب های سایت چیز بهتر پیدا نکردم از نظرت ممنون


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:49 توسط حسین رنجبر| |


Power By: LoxBlog.Com